کیارشکیارش، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

روزهای خوب کودکی

کیارش و شیرین زبانی

کیارش عزیز واژه های جدیدی کشف کرده که هر کدوم معادل یه کلماتی هستند.مثل  وقتی که منو عصبانی می کنه و من  از دستش عصبانی می شم برمی گرده می گه مامان دیوونه نشو.یا هر وقت یه جایی از بدنش می خاره مثلا دستش می گه دستم خارم می کنه.یا وقتی محکم بغلش می کنیم می گه منو گرفت نکن.الانم کیارش نشسته پیش مامانش و داره باCD جوجه جون بازی می کنه و شعرهاشو گوش می کنه. ...
12 خرداد 1390

کیارش وتاب بازی

دیشب بازم کیارش رو بردیم پارک.کیارش برای اولین بار سوار تاب گردان شد . خیلی بهش خوش گذشت.البته کیارش پسر شجاع مامان سوار همه وسایل پارک میشه.الانم بعد یه حموم حسابی ( کیارش قسمت آب بازیشو دوست داره و تا آب روسرش می ریزم شروع می کنه به گریه کردن)دارهcd نگاه می کنه   ...
7 خرداد 1390

کیارش وتهدیدمامان

یه روز که از دست کیارش به علت خرابکاری ناراحت شده بودم بهش گفتم اگه مامانو اذیت کنی مامان یه بچه دیگه می شم.حالا می بینم آقاکیارش دیروز که از دستم عصبانی شده برگشته و می گه :می رم یه مامان دیگه می آرم.با خودم گفتم حالا جلو بابایی نگی کلی ذوق می کنه. ...
7 خرداد 1390

کیارش و سینما

دیشب برای اولین بار کیارش رو بردیم سینما.فیلم جدایی نادر از سیمین .اول براش بزرگ بودن فیلم جالب بود ولی کم کم حوصله اش سررفت و شروع کرد به بهانه گرفتن.ولی بازم خوب بود.فهمیدیم موضوع فیلم چی بود. الانم این آقا کیارش اینجا وایساده وهمش داره هندونه می خوره.آخه هندونه خیلی دوس داره. ...
1 خرداد 1390

کیارش و تفریح

دوتا عکس از کیارش در حال بازی در دل طبیعت. اینم کیارش وطاها در حال تحقیق بین درختان. ...
1 خرداد 1390

كيارش و ذرت مكزيكي

كيارش عاشق ذرت مكزيكيه . هر وقت مي ريم بيرون حتما بايد ذرت مكزيكي بخوره. به قول خودش آدامس بده ذرت خوبه.حالا ديروز كه رفتيم خريد كيارش كه خواست خودي نشون بده وذرت مكزيكي رو  كامل ودرست بگه به باباش گفت : بابا بريم برام ذرت مشكي بخر. درضمن پسر گل مامان ياد گرفته پازل هاي  فكري كه روCD داره خودش بچينه و شعر وكلمات انگليسي رو هم كه تمرين مي كنه و دو تا از شعرها يي رو كه تو CD آموزش زبان داره باهاش بخونه وتكرار كنه .     ...
29 ارديبهشت 1390

کیارش و داستان خورشید خانم

دیشب که داشتم کتاب شعر درسی برای گنجشک که مال بچگی های خودم بوده و داستانش این جوریه که یه جوجه گنجشک در باغ سبز وزیبایی به دنیا می یاد و خورشید رو خیلی دوست داره .یه روز آسمون ابری میشه و خورشید خانم زیر ابرها پنهان میشه .جوجه قصه ما خیلی غمگین می شه .می ره پیش مامانش و سراغ خورشید رو می گیره .احساس می کنه که خورشید مرده .خلاصه مامانش براش توضیح می ده که چه اتفاقی افتاده و بهش می گه که خورشید فردا از زیر ابرها بیرون می یاد و فردا هم خورشید خانم بیرون می یاد و گنجشک کوچک کلی خوشحال می شه. حالا یه جایی تو قصه می گه که : وقتی که خورشید از تابش افتاد             گویی که دنیا از&nb...
24 ارديبهشت 1390