کیارش و پاییز
سلام ما اومدیم .کیارش این روزها میره مهدکودک و چیزهای جدید یاد می گیره .سوره توحید وناس رو می خونه .چند تا شعر جدید هم یادگرفته که توی خونه راه میره و زمزمه می کنه .بعضی روزها که دوست نداره بره مهدکدودک به من می گه مامان خانم معلم گفته منو فردا نبر .خلاصه با بهره گیری از خانم معلم حرفهاشو به ما تحمیل می کنه . خیلی منتظره که فصل پاییز تموم بشه و زمستون بیاد تا برف بباره و آدم برفی درست کنه. شب ها ساعت 9 می خوابه تا صبح زود بتونه بیدار شه و بره مهدکودک. خلاصه اینکه با کوتاهتر شدن روزها انگار ما هم وقت کم میاریم .الان نشستم تو اتاق کیارش و کیارش وطاها دارن با هم بازی می کنن. یه چیز دیگه که کیارش به من می گه وقتی چیزی می خواد وبراش نمی خرم می گه مامان خیلی گرونه برا این برام نمی خریش . نمی دونم اینو دیگه از کجا یاد گرفته.اینقد این روزها چیزا گرون شده و همه جا بحث گرونیه به کیارش هم سرایت کرده .