تولد باب اسفنجی 9 سالگی کیارش
این روزهای ما
لباس هامو پوشیدم آماده بشم برم سرکار آینوش : مامان میخوا کجا بری؟ من : می خوام برم اداره آینوش : داداش میاد؟ من:نه آینوش : بابا میاد من: نه آینوش : پس کی میاد؟ من : آقا جون میاد پیشت آینوش : پس برو دیده (دیگه ) صبح شده کیارش مثل همیشه زود از خواب بیدار شده آینوش هم بیدار میشه و من یه شعر براش می خونم کیارش : مامان هیچ وقت این شعر رو برا من نخوندی من : خوب تو همیشه زودتر از من بیدار می شی کیارش :اون روز که من ساعت نه ونیم بیدار شدم ولی تو ساعت نه این شعر رو برام نخوندی و با یه حسرت خوش به حالت آینوش. از خونه بابام آش رشته آوردم کیارش خیلی آش رشته دوست داره آینوش : مامان آش رشته خریدی؟...
نویسنده :
آذر
18:17
ماجراهای آینوش
آینوش دختر نازم حالا دو ماه و پنج ماهشه و بسیار بامزه صحبت می کنه .خیلی زود حرف زدن رو یاد گرفت . چند وقت پیش ازم خواست ببرمش مهدکودک .به خاطر اینکه کیارش هر روز مدرسه میره اینم دلش می خواست مدرسه بره .حالا بگذریم از اینکه هر روز برای اینکه میارش مشق هاشو بنویسه ما کلی درگیریم . اولین روز مدرسه کیارش که آینوش اولین برگ دفتر مشقش رو پاره کرد و کیارش بی نهایت عصبانی شد که با وساطت باباش و چسبوندن اون برگ دفترش ماجرا ظاهرا ختم به خیر شد .در کل وقتی دو تا بچه داری بیشتر وقتت در حال میانجی گری و وساطته خلاصه از همه این حرفها که بگذریم آینوش رو به مهدکودک بردم و اولین روز بدون هیچ گونه گریه و زاری به مهد کودک رفت .دومین روز هم همچنین ...سوم...
نویسنده :
آذر
10:41
عکس های محرم 95
ما برگشتیم
سلام وبلاگ کیارش کوچولوی من که حالا با بودن آینوش وبلاگ دو تاییتون شده .... امروز تاسوعاست و کیارش عاشق روزها و شبهای محرم است .الان با پدرم رفته تعزیه .چند روزه منتظر برگزاری مراسم تعزیه است .چند روز پیش گفت : برام پیرهن سیاه بخرید اینجوری آبروم میره و همراه باباش رفت و پیراهن سیاه همرا با آرم خرید . کیارش حالا دیگه کلاس سومه .کیارش کوچولوی من حالا دیگه بزرگ شده و میتونه بخونه و بنویسه .میخوام آپدیت وبلاگ رو دیگه به خودش بسپارم.
نویسنده :
آذر
9:55
نوشته کیارش به بهانه سریال کیمیا
یک روز عراقیا به خرمشهر حمله کردند و خرمشهر از خودش دفا کرد ولی آن ها پیروز نشدند و عراقیا پیروز شدند ولی آنها آمدن به شمال و شمالم از خودش دفا کرد ولی آن هم پیروز نشدن و جلوتر رفتند و دیدند که یک نفر دارد با نارنجک حمله می کنم و که نارنجک در زیر تانک عراقیا افتاد همه ی عراقیا شهید شدند. ...
نویسنده :
آذر
10:17
خاطرات کیارش به قلم خودش
روزی روزگاری پاییز شروع شد و کیارش می رفت مدرسه و درس می خواند.وقتی که در کلاس شدخوش حال شد و گفت :چه قدر تمیز!مشق می نوشت .وقتی مدرسه تمام شدرفت در خانه و فردا دوباره آمد به مدرسه و خوش حال شد و گفت "خدایا شکر که دوباره به مدرسه آمدم و روز تعطیلی شروع شد. 94.10.5
نویسنده :
آذر
10:03